در جست و جوی معنای زندگی در فیلم و رمان The Fault in Our Stars
یکی از دوستان عزیز، آقا پویان، فیلم The Fault in Our Stars رو در هویج مدیا معرفی کرد و ازم قول گرفت که حتما ببینمش، و دستش درد نکنه چون خیلی فیلم جالبی بود! توضیح آقا پویان در هویج مدیا راجع به فیلم:
فیلم the fault in our stars ساختهی آقای Josh Booneه که کارگردان معروفی نیست. این فیلمشم خیلی قوی ساخته نشده. داستان فیلم راجع به زندگی تراژدیک یه دختر ۱۷ سالس که سرطان تیروئید داره و به سختی زندگی میکنه.
برای اینکه فیلم لوث نشه ادامشو نمیگم اما جالبیش برای من این بود که توی تمام لحظات این فیلم آدم به صورت مستمر در حال فکر کردن به مرگه و تجربهی جالبی رو حین فیلم دیدن به آدم میده. روایت داستان تلخ و آزاردهنده نیست اما حس واقعی بودن داره.
خانوم Laura Dern که امسال اسکار مکمل زن رو گرفت، اینجا هم نقش مکمل زن رو داره.
در ادامهی مطلب راجع به چیزی که از دید شخصیتهای مختلف داستان راجع به معنای زندگی فهمیدم مینویسم. راستش نمیشه گفت خیلی دیدگاههای خارقالعادهای دارن شخصیتها؛ ولی مقایسهی دیدگاههاشون برای من جالب هست!
خب، من دوست دارم برداشتم از ۳ تا از شخصیتهای این داستان رو مقایسه کنم: هیزل، آگوستوس، و ونهوتن (نویسندهی اون کتابه). اگه هنوز فیلمو ندیدین و رمان رو نخوندین، اینا رو نخونین، چون داستان لوث میشه!
هیزل رو اول داستان یک فرد بسیار درونگرا با علائم افسردگی دیدیم که همیشه به فکر مرگه. هیزل که در نبرد با سرطان تیروئید هست، فردیه که از اجتماع دوری میکنه و در جلسات Support Group دیدیم که کلن کمحرفه. دوست نداره احساساتش رو بروز بده و خلاصه خیلی فردگراست. البته بعنوان یک دختر ۱۶ ساله، خیلی از سنش عمیقتر و کاملتر فکر میکنه. شخصیت هیزل، مثل آگوستوس، در طی داستان تغییراتی میکنه و در آخر داستان پختهتر از اولشه. فکر کنم بخوام راجع به تغییرات هیزل بنویسم خیلی زیاد میشه؛ صاف میرم سراغ اصل مطلب.
سوال اساسیای که ذهن هیزل رو درگیر کرده بود اینه: بعد از مرگ آنا در کتاب An Imperial Affliction، چه به سر باقی افراد داستان و مخصوصا خونوادش میاد؟ خب این صرفا یک کنجکاوی راجع به پایان یک داستان نیست. هیزل فکر میکنه که بعد از مرگش، خونوادش اذیت میشن و شاید از آستانه تحملشون خارج باشه. و این فکر خیلی اذیتش میکنه. هیزل دنبال ادامهی کتابه، چون امیدواره جواب دیگهای بشنوه. امیدواره در تصورات نویسنده جواب قشنگی پیدا بشه. ولی در طی این داستان میبینیم که هیزل جواب خودشو با تغییر سوالش پیدا میکنه. این جواب رو آخرش توصیف میکنه، مخصوصا در هر دو صحنهی سخنرانی هیزل برای مرگ آگوستوس. حرفش اینه که باید به زندهها کمک کرد و باید در زندگی عشق ورزید؛ مفهوم زنده بودن براش خیلی مهمه (خیلی وجودگراست!). در نظر هیزل نگران مرگ بودن اونقدرا فایدهای نداره و باید به همین لحظات و افرادی که اطرافمون هست اهمیت بدیم. هیزل یجایی از داستان به آگوستوس گفته بود که به زندگی بعد از مرگ اعتقادی نداره و این با اساس این تفکرش جور در میاد. همچنین اونجایی که جواب آگوستوس رو میده که "فراموششدن بعد از مرگ اجتنابناپذیره" و باید باش کنار اومد. یجورایی هیزل کسیه که زندگی رو پوچ میدونه و به ارزش اساسیای که بعد از مرگ پایدار بمونه اعتقاد نداره، ولی با مفهوم مرگ خیلی خوب کنار اومده و تنها ترسش آسیبیه که مرگش به بقیه میرسونه.
شخصیت هیزل به نظرم خیلی خوب پردازش شده و دوستداشتنیه!
آگوستوس برعکس هیزل، یک شخصیت کاملا برونگرا و شوخطبع داره که بشدت خودش رو مثبت نشون میده. تفکراتش خیلی پیچیده نیست؛ یک پسر ۱۷ ساله که قهرمان بسکتبال بوده و الآن که بخاطر سرطان و از دست دادن پاش اون مسیر رو نمیتونه ادامه بده، باز هم دنبال قهرمانشدن از روشهای دیگس. خودشو پرانرژی نشون میده، ولی خب، یچیزاییو هم تظاهر میکنه. مثلا سیگاری بعنوان یه استعاره ازش استفاده میکنه، واقعا چیزیه که وقتی هول میشه (مثل وقتی هیزل رو دید یا وقتی سوار هواپیما شدن) میره سراغش. و اونقدرا که انتظارش میرفت هم در برابر ترس مرگ خودشو شجاع نشون نداد.
آگوستوس یجورایی خودشو در بقیه تعریف میکنه. برای همین از فراموش شدن میترسه؛ چون به نظرش اگه کسی اونو به یاد نیاره دیگه یعنی زندگیش معنایی نداشته. ولی خب، بازم به نظر میاد که یجاهایی خودشم از این دید مطمئن نیست؛ مثلا اونجای داستان که جملهی هیزل راجع به این که همه محکوم به فراموشیایم رو دوباره یادآور شد و گفت که آره اینم هست. یجایی از صحبتها هم گفت که به زندگی بعد از مرگ اعتقاد داره. هیزل پرسید چرا؟ و گفت خب اون نباشه پس نکتهی زندگی چیه. راستش، این جمله رو هم به نظر داشت تظاهر میکرد، با توجه به ترس از مرگی که آخر داستان وجودش رو پر کرده بود. حالا بصورت خلاصه و جمعبندی شده، آگوستوس دنبال تاثیرگذاری روی دنیا و دنبال تحسین بود. دنبال انجام کارای خاصه؛ مثلا مراسم خاکسپاری قبل از مرگ، و رسوندن سخنرانی خاکسپاریش توسط ونهوتن به هیزل، و جور کردن سفر آمستردام. و این هدفیه که خیلی ترس از مرگ رو تشدید میکنه.
راستش به نظرم شخصیت آگوستوس خیلی خوب پردازش نشده بود، حداقل تو فیلمش. چون خیلی بالا-پایین داشت و یجورایی انگار یه شخصیت کمکی برای پیشبرد داستان هیزله. یکی دو جا آگوستوس منو یاد کتاب سهشنبهها با موری و شخصیت موری انداخت که خیلی زیباست.
ونهوتن مسنترین شخصیت مهم این داستانه. خیلی کوتاه در چنتا تا صحنه بهش پرداخته میشه، ولی هر بار از یه جنبه نشونش میده. ونهوتنی که در آمستردام دیدیم یک فرد ناامیده. به قول هیزل یک بازندهی الکلی. آخر داستان معلوم شد که چرا؛ ونهوتن دخترش رو بخاطر سرطان از دست داده و داستانی که نوشته هم با تاثیر از اونه. ونهوتن دقیقا در وضعیتیه که هیزل میترسه پدر و مادرش بعد از مرگش پیدا کنن. نوشتن یک داستان، و تموم کردنش وسط یه جمله، نشون میده که چقدر این مرگ براش زخم عمیق و غیرمنتظرهای بوده. از جواب دادن به سوالهایی که هیزل ازش در آمستردام پرسید طفره میرفت؛ برخلاف چیزی که گفت این طفرهرفتن بخاطر این نبود که به نظرش سوالای بچگانهایه، بلکه بخاطر این بود که نمیخواد بهش فکر کنه. یجورایی کلن به زمان بعد از مرگ دخترش خیلی نمیخواد فکر کنه. اون زمانیه که خودشو باخته و دیگه معنایی توی زندگیش نمیبینه. تلاش میکنه همه چیز رو مسخره کنه، مثلا توی خاکسپاری و توی قرار آمستردام، یجورایی انگار همیشه در حال تمسخره و میخواد اینطوری از واقعیتها فرار کنه. احتمالا راجع به مرگ هم کلن فکر نمیکنه و هر بار با شوخی از کنار فکرش میگذره، تا روزش برسه.
ونهوتن حضور زیادی نداره؛ ولی نقش جالبی توی داستان داره. کسی که اول بعنوان یک پیامبر-طور و با جایگاه خیلی والا بهش نگاه میشه ولی بعدش چنان به زمین کوبیده میشه و شخصیتش تحقیر میشه که جا داشت نویسندهها اعتراض کنن به این داستان!
این مطلب نیازی به جمعبندی نداره چون هدفم صرفا بررسی و مقایسهی دقیقتر معنای زندگی از نظر این سه نفر بود! جالبه آدم دیدهای مختلف راجع به چنین مفاهیم اساسیای رو ببینه تا بتونه مال خودشو هم با این افراد مقایسه کنه، شاید مفید واقع بشه.
Perfect