رویاهای بزرگی آرزو کن! (خاطرات المپیاد خوندن در دبیرستان)
هفتهی گذشته یکی از دوستان یک پیامی به من داد، و من خیلی به جوابش فکر کردم. این پیام و جوابی که دادم رو تصمیم گرفتم اینجا بذارم تا اگه نظری داشتید راجع بهش بگید. اصل جواب من هم یک خاطره از المپیاد خوندن دوران دبیرستانم هست، که شاید براتون جذاب باشه.
(دانشگاهی که دوست من توصیف کرد دانشگاه شریف نیست، و بینام و نشان منتشر میشه.)
این متن پیام ایشان هست:
سلام مجدد
متاسفانه شرایط دانشگاه جوری شده که بچه ها از کارای مهم غافل شدن، الکی مشغول هم شدن، صبح تا شب فکرشون اینه که اون یکی داره چیکار میکنه، فقط حواسشون هست که نکنه یکی کاری پروژه ای چیزی بگیره و این نتونه.
با بعضی از دوستان خیلی صحبت کردم که بیایید وقت بزاریم واسه کارای بیرون از دانشگاه مثلا مسابقات معروف رو شرکت کنیم، سعی کنیم تو دوره های کارآموزی قبول بشیم و... ولی هیچ کدوم قبول نمیکنن و میگن که اونا خارج از توان ماست و ما باید حواسمون مثلا به فلانی باشه که نکنه از ما بزنه جلو !
بعد کلی صحبت اخرش برمیگردند میگن که مگه ما میتونیم مثل فلانی بشیم، منم میگم بابا لازم نیست ما مثل کسی بشیم فقط باید تو این راه باشیم اگر مثل بزرگان نشیم که میتونیم شبیهشون بشیم، بعدش میگن که خیرررررر، میگن این کار صفر و یکه، یا باید اول بشی یا هیچی نمیشی، ما که نمیتونیم اول بشیم چرا پس وقت بزاریم.
خداوکیلی من قشنگ وسط این ادم ها گیر افتادم، اصلا کسی نیست بخاد واقعا رو هدفی وقت بزاره و تلاش کنه، نه اینکه خودم خیلی تلاش میکنم ها نه، منظورم اینه که کسی متاسفانه حس و حال نداره، کسی هدف بزرگی نداره
حقیقت اینه که یه ادم عادی مثل من واقعا دوست داره حداقل یکبار هم شده طعم اول شدن تو چیزی رو بچشه، چیکار کنم تو این شرایط بنطرتون با توجه به اینکه دگ تابستونم داره میاد.
و متن جواب من در ادامه اومده.
سلام!
اول از همه، به نظرم این موضوع رو خوبه شما با افراد باتجربهای مثل اساتید دانشگاه هم در میون بذاری، چون من هم همسن شمام و قطعا از اونا جواب پختهتری میگیری.
چیزی که این موضوع یاد من میاره یک خاطره از دوران دبیرستانم هست. متاسفانه کمی با آب و تاب تعریف میکنم و طولانی میشه… ببخشید اگه خارج از حوصله میشه.
دوم دبیرستان (دهم امروزی!) یه گروه ۷، ۸ نفره بودیم توی مدرسه که برای المپیاد کامپیوتر مطالعه و تمرین میکردیم. ما دورهی پنجم دبیرستان علامه حلی ۳ بودیم، و قبل از سال ما یک بار کیوان علیزاده که ۳ سال از ما بزرگتر بود مدال طلای المپیاد کامپیوتر گرفته بود، و طلای کامپیوتر دیگهای نداشتیم. معلمها به ما میگفتن که از دورههای قبلی حلی ۳ توی کامپیوتر دورهی پرتلاشتری هستیم. چیزی که از اون دوره یادمه، اینه که ما از اواخر پاییز استرس این رو گرفتیم که باید مرحله ۲ی المپیاد رو قبول شیم. چون یکی از معلمها میگفت که ما تئوریمون خوب نیست و باید خیلی بیشتر تمرین کنیم، و میگفت با این اوصاف قبول نمیشیم. من یادمه از آخر اسفند به بعد همهی فکر و ذکرم مطالعهی منابع مرحله ۲ و دادن امتحانهای مشابه بود، تا شاخ غول مرحله ۲ رو بشکونم. بقیه هم همین بودن.
تهش خداروشکر ۴ نفرمون مرحله ۲ و ۳ رو قبول شدیم و رفتیم تو دوره تابستونی. همه خوشحال بودیم. من که خیلی خوشحال بودم. حتی قبل از این که مرحله ۳ بدم هم خوشحال بودم؛ دیگه به هدفم که قبولی مرحله ۲ بود رسیده بودم. بین ماها یکیمون خیلی قویتر از بقیه بود: سیدپارسا میرطاهری. خیلی هم معروف بود! بقیه مدارس هم کلی میشناختنش و میگفتن یکی هست تو حلی ۳ که خیلی قویه. واقعا هم قوی بود! خلاصه رفتیم تو دوره و شدیم جزو افرادی که سال دوم دبیرستان رفتن دوره تابستونی. فکر میکنم ۹ نفر اینطوری بودیم اون سال (و حدود ۳۵ نفر سوم دبیرستانی هم بودن توی دوره تابستونی). از بین ما ۹ نفر، ۲ نفر از حلی ۱ بودن. از قبل هم میشناختیم همو و با هم رفیق بودیم. توی دوره هم خیلی با هم اینور و اونور میرفتیم و صحبت میکردیم. و یچیزی که برای من خیلی جالب بود، این بود که این ۲ نفر هر دو با هدف طلا شدن خونده بودن! از خاطراتی که میگفتن و از مثالهایی که میزدن معلوم بود که از اول سال تحصیلی توی مطالعاتشون هدفشون گرفتن طلا بود، و توی دوره هم بجز با طلا خوشحال نمیشدن! در نهایت هم یکیشون طلا شد و اونیکیشون خیلی نزدیک به طلا بود!!
چیزی که من ازش تعجب کردم، این بود که سید پارسا نقره شد، و طبق چیزهایی که در مدتها دیده بودم سیدپارسا واقعا کم از اون ۲ نفر نداشت. ولی متاسفانه سیدپارسا هم مثل من بود. هدفمون در همون حد مرحله ۲ بود و نه بیشتر. پارسا توی اولین امتحان نهایی دوره تابستون، یادمه نمرهی ۱۲ گرفت از ۳۰۰. ولی توی امتحانهای بعدی نمرههای بالای ۲۰۰ گرفت و رتبش هم همش توی طلاها بود. همون امتحان اولیه باعث شد طلا نشه. پارسا بعد از دوره تعریف میکرد، میگفت که توی امتحانهای نهایی اصلا فکرشو نمیکرده که بتونه اون سوالا رو حل کنه و رتبه بیاره!!
اون موقع به این قضیه خیلی فکر کردم. دیدم چیزی که باعث این تفکر شد این بود که ما فقط یک طلا در تاریخ مدرسمون بود، و حلی ۱ هر سال چندین طلا میداد. این بود که اونا طلاها رو هر روز کنارشون میدیدن و توی این همه سال، هر سال عکس طلاهای جدید مدرسه رو روی در و دیوار میدیدن، و میدیدن که رفقاشون که قبلش با هم فوتبال بازی میکردن رفتن و طلا گرفتن! وقتی اینطوریه هم معلما، هم خونواده، و هم خود بچهها میدونستن که طلا خیلی در دسترسه! و این چیزیه که ما نداشتیم.
ولی چیزی که باز برای من عجیب و جالب بود این بود که تاثیر دیدن طلاها و تاریخ مدرسه، کاملا یک چیز روحیه و هیچ ربطی به تلاش و استعداد و اینا نداره. یعنی این باعث شده بود هدف بچههای حلی ۱ خیلی خیلی بزرگتر از ما باشه و خیلی چیزا رو در دسترس میدیدن که ما بهش فکر هم نمیکردیم. به نظرم اگه سیدپارسا حلی ۱ بود، با همین اطلاعات و همین قدر تمرین کردن، قطعا اون سال طلا میشد.
خب، ما همه سال بعدش به طلا شدن فکر میکردیم. من توی خاطراتم در تاریخ ۶ شهریور ۹۳ برا خودم نوشتم که: "... ولی خب اینجوری نمیشه خوند. من باید سال بعد طلا۱ شم. باید برا طلا۱ بخونم… "
اصلا به نظر نمیومد بتونم سال بعدش اول بشم، چون سال ۹۳ بین اون ۹ نفری که بودیم آخر شده بودم! یسری از این ۹ نفر اون موقع توی codeforces امتیازشون در حد master و international master بود، ولی من وقتی دوره تابستون ۹۳ تموم شد div 2 بودم! ولی خب به لطف خدا سال بعدش تونستم اول بشم. سیدپارسا هم اون سال طلا شد، و ۲ نفر دیگه از بچههای مدرسهی ما نقره ۱ و ۲ شدن، یعنی نزدیکترین افراد به طلا. یعنی اگه اونا هم طلا میشدن یهو تعداد طلاهای مدرسمون ۵ برابر میشد! این نتیجه رو که نگاه میکنیم، مهر تاییدیه روی این که نباید به تاریخ و دور و اطرافیها نگاه کرد، و خلاصه بزرگ فکر کردن جواب میده!
خب، خاطرهی دبیرستانم تموم شد بالاخره. همین تجربهی ACM امسال هم باز موضوع مشابهی رو تو ذهنم میاره. بند آخر پست راجع به ACMم دقیقا راجع به همین بزرگ فکر کردنه.
من تمام چیزی که الآن میتونم بگم اینه که نباید بذاریم "طلا ندیدن" یا "۱۸ سال نتیجه نیاوردن" و خلاصه جوّ اطراف ما روی ذهنمون تاثیر بذاره. طرز فکر منطقیایه؛ ولی خب ناخودآگاه مخالفش عمل میکنیم. البته اینی که میگم گفتنش آسونه و اجراش حقیقتا خیلی خیلی سخته. یک تصمیم درونیه که هر فردی میتونه بگیره و سختیشو تحمل کنه، و میتونه نگیره و در حد جوّ غالب اطرافش بمونه و کار بزرگ جدید نکنه.
حالا اینا شد شعار! برای این که شما چه کنی، من پیشنهادم اینه که اول فکر کنی که الآن علاقت تو چیه. و بعدش روی اون علاقه مصمم باشی. حالا اگه کسی همراه بود، با اون. وگرنه با کمک گرفتن از بقیه، یا حتی با یافتن افراد و اساتید شناس تو اون زمینه و کار کردن از راه دور، توی اون زمینه پیش بری. و اگه دیدی یه راهی جواب نمیده یه راه دیگه بیابی، تا یچی جواب بده! مثلا اگه علاقه شما به موضوعات علمی و جذاب علوم کامپیوتره، یه راهش ACMعه. اگه دیدی همراه خوب نداری و ACM هم که تکی نمیشه، خب میتونی ACMرو ول کنی و دنبال راههای دیگه باشی! یه راه دیگش همین AI خوندنی هست که شما گفتی، که هیچ نیازی به فرد همراه هم نداره، خیلی هم آیندهدارتر از ACMعه! میتونی با افراد داخلی و خارجی مطرح تو این زمینه با ایمیل در ارتباط باشی و مقالههای این افراد رو بخونی و فیلمها و کتابها رو هم آنلاین ببینی. البته اگه خوب پیش بری و آروم آروم نتیجههایی هم بگیری، اطرافیانت هم جذب این قضیه میشن و این بار اونا به شما میگن که دوست دارن تو این زمینه فعالیت کنن. یا اطرافیان جدیدی پیدا میکنی که علاقهمند به این کار باشن.
و موضوع آخر این که ما الآن تو این سن نیاز نیست بترکونیم! یکی از معلمهای دوران راهنماییمون که هنوزهم میبینیمش یک بار قانعم کرد که آدم تا ۴۰ سالگی باید فقط به فکر پیشرفت باشه، و اون موقع توی ۴۰ سالگی تازه بزرگترین کارهایی که باید رو میکنه. حالا ما که خیلی مونده تا به اونجا برسیم، و هیچ نیازی نیست که همین الان یه کاری کنیم که ۶ ماه دیگه یه نتیجهی خوبی بده! باید خودمون رو بسازیم و آروم آروم تجربه کسب کنیم تا بعدها بتونیم کارهای بزرگی بکنیم.
همین طوری گفتم فکر کردم مربوط باشه ببخشید زیاد شد!